کد مطلب:315298 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:200

شفای عاشق افسرده
پدرم از مرحوم مغفور شیخ عبدالكریم ابومحفوظ، یكی از خادمان بااخلاص حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام - كه بیش از نیم قرن به خدمتگزاری مشغول است - چنین نقل می نماید:

در سال 1940 میلادی در صحن حضرت عباس علیه السلام به شاگردان خود قرآن تعلیم می دادم. جوانی را دیدم كه آثار غم و اندوه بر چهره اش نمایان است. مادرش او را به مرقد مطهر حضرت عباس علیه السلام آورد و با قطعه ای از پارچه او را به ضریح بست و از حرم خارج شد و او را تنها در كنار مرقد حضرت عباس علیه السلام گذاشت.



[ صفحه 567]



اندك زمانی گذشت، برگشت و مقداری شیرینی همراه خود داشت، به سوی فرزندش رفت. دید تن او را لرزه فراگرفته و به همین حالت مدتی به سر برد. سپس حالت اغما و بیهوشی به او دست داد. تقریبا یك ربع ساعت در حال بیهوشی به سر برد.

سپس به هوش آمد و رو به مادر كرد و گفت: مرا به صحن ببر!

مادر برخاست و او را به صحن حضرت عباس علیه السلام برد، ساعتی در صحن بود. سپس چیزی در گوش مادرش گفت و از او خواست كه او را به خانه ببرد.

تا در گوش مادرش چیزی گفت، مادرش شروع كرد به شیرینی پخش كردن و صلوات و درود فرستادن. مردم جمع شدند و صلوات فرستادند. بعد از آنی كه سروصدا خاموش شد از مادرش جریان را سؤال نمودم.

او در پاسخ چنین گفت: پسرم می خواست با دخترعمویش ازدواج نماید؛ ولی عمویش قبول نمی كرد. كار به جایی رسید كه دچار افسردگی شد و به انزوا كشیده شد. روز پیش از او خواستم كه او را به حرم حضرت عباس علیه السلام ببرم تا نزد خداوند وسیله شود و آن جریان را فراموش كند و دختری كه مورد میل و رغبت او هست، خواستگاری نمایم.

او قبول نمود. هم اكنون نزد حضرت عباس علیه السلام آمدیم. من او را در كنار مرقد شریف قرار دادم. خدای بر او منت گذارد و به بركت حضرت عباس علیه السلام دخترعمویش را فراموش نمود و او مایل است با هر زنی كه من انتخاب نمایم، ازدواج نماید. [1] .



[ صفحه 568]




[1] همان ص 97 تا 98.